دخترانه
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
دنیای این روزای من
وروجک چشم سیاه
کلبه ی کاغذی
ورزشی
موسسه راه زندگی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان آموزشی و آدرس دخترانه.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 50
بازدید ماه : 139
بازدید کل : 70771
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1


نويسندگان
شیوا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 29 مهر 1390برچسب:داستان پند آموز, عملکرد, تلاش, , :: 14:57 :: نويسنده : شیوا

پسر کوچکی وارد داروخانه شد،

 

کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.

 

 

مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد

پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."

 

پسرک گفت:

 


ادامه مطلب ...
 

 

 
در روزگاران قديم
 
درخت سيب تنومندي بود ...
 
با ...
 .........پسر بچه كوچكي
 این پسر بچه ...
 
 خیلی دوست داشت
 
با اين درخت سيب مدام بازي كند ...
 
از تنه اش بالا رود
 
از سيبهايش بچيند و بخورد
 
و در سايه اش بخوابد
 زمان گذشت ...
 
پسر بچه
 
بزرگتر شد و به درخت بي اعتنا
 
ديگر دوست نداشت با او بازي كند
 
....
 
....
 
....

 



ادامه مطلب ...
 
چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:داستان پند آموز, دوستی, نیکی ,, :: 11:46 :: نويسنده : شیوا

 

 
 ماسه و سنگ
 داستان در مورد دو دوست که درساحل راه می رفتند. در جای بین دودوست بحثی پیش آمد و درگیر شدند .
این برخورد آزار دهنده بود یکی از آن ها آسیب دید.
دوستی که آسیب دید چیزی نگفت و روی ماسه نوشت: (امروز بهترین دوستم مرا آرزد).
آن ها به راه ادامه دادند تصمیم گرفتند که شنا کنند.
هنگام شنا کردن دوستی که آزرده شده بود در گل ولای گرفتار شد ودوستش او را نجات داد.
پس از آن که بهبودی یافت روی سنگ نوشت:(امروز بهترین دوستم،زندگی مرا نجات داد)
دوستش پرسید: هنگامی که تو را آزردم روی ماسه نوشتی ولی وقتی تو را نجات دادم روی سنگ می نویسی چرا؟

 



ادامه مطلب ...
 
سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:داستان پند آموز, مرگ و زندگی,خوشبختی, , :: 15:55 :: نويسنده : شیوا

 

 
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،


ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد